رنگی رنگی



و اینک پایان‌.

پایان دو هفته تعطیلی بسیار دل انگیز ناک .

پایان خواب های دلنشین صبح ، هر روز فیلم دیدن 

و بسیار بسیار خرسندی از تعطیلی های پیش امده.

افسوس.

اغاز ترم جدید.ترمی بس دشوار و پر واحد


آه.


میببنم چند نفر دارن با خوندن این پست گریه میکنن.

نمیخواستم گریه تونو در بیارم :دی

هنوز فردا رو وقت دارید :دی


" :) "




حدودا ۳ هفته پیش یه ژله درست کردم چشمتون

روز بد نبینه اینقدر قشنگ شده بود که هیچ کس

دلش نمیخواست بخوردش.

کامل رفت تو سطل زباله.

هم شل بود هم بستنی و ژله رو 

که باهم قاطی کرده بودم مزه بلوط میداد :)


هیچی دیگه خواستم بگم فردا هم قراره ژله درست کنم :دی


ولی این دفعه با نظارت مادر گرامی

پودر ژله گرون شده :دی


همین :)


+ بعدا نوشت : ولنتاینتون مبارک:))


محله ای که توش خونه ساختیم خیلی شلوغ نیست

دور و برش هم باغه.

سگ و گربه خیلی تو محله مون داریم.

ولی بد تر از همه اینه که شب ها ، گربه ها میان

زیر پنجره اتاقم و صداشون مثل ناله ی یه بچه میمونه :(

( مث فیلم ترسناکا شد : دی )


چیکار کنم به نظرتون؟ برم باهاشون صحبت کنم

کار حل میشه؟؟؟ 


- محله تونو دوس دارید؟؟؟ :)




بیشتر وقتها وقتی یه فیلم ترسناک میدم ، بعد از اتمام فیلم
دچار یه حس مبهم همراه با افسردگی میشدم .
انگار این فیلم به هیچ دردی نمیخورده.
فقط تو یه سری سکانس هاش یهو از جا میپریدم.
صرفا ترشح ادرنالین بیشتر :))

اما.

امشب یه فیلم ترسناک دیدم که کاملا فرق داشت.
یه چیزی بود تو مایه های ترس و عشق :))

حتما ببینید .

اسم فیلم " حس ششم " هست.

- اگه دیدید نظرتون رو بگید :))


و آنگاه که پدر گرامی در مسابقه ی کتابخوانی شرکت میکند و به خاطر مشغله های بسیار ، مسولیت خطیر

پر کردن سوالات مسابقه را به بنده واگذار میکند :))


ولی خداییش خیلی کتاب قشنگی بود . عالی بود. یعنی

به عبارتی خوشمزه بود 

:))


( وی همچنان درگیر مشکلات به وجود امده به علت بی دقتی سرشار مدیرگروه خود است  )


- دچار یه بی حوصلگی خاکستری رنگ شدم :(


همین :)


وقتی مریض میشم احساس میکنم به خدا نزدیک تر میشم.
انگار میفهمم چقدر بی معرفتم. چقدر ازش دور شدم
چقدر اون حواسش بهم بوده.
بعد که اینا رو فهمیدم ، خدا منو میگیره تو بغلش ، گرم میشم ، 
اروم میشم ، خوب میشم:)

شاید گاهی لازمه نعمت سلامتی رو از دست بدیم تا 
اغوش گرم خدا رو حس کنیم :)

- یه نفر یکم مریضه . تو دعا های شبانه تون جاش بدید

همین :)

یه جایی مثل دانشگاه و یه کسی مثل مدیر گروه

و یه رشته مثل رشته های پیراپزشکی

اگه برا ارائه دادن واحد ها با برنامه ریزی قشنگ تری

جلو میرفتن بهتر بود.

نه اینکه سیستمشون یه واحد رو اشتباهی ارائه بده بعد

مدیرگروه عزیز بیاد بگه شهریه متغیر رو بدید و تو حذف و اضافه

حذف کنید .


برنامه ریزی قشنگ تر نیست؟

 

:)


" وی خوابش نمی برد "

امروز استرس زیادی رو تحمل کردیم. :)

واسه تحقیق راجع به اینکه ایا اینده ای داریم یا نه.

از لحاظ بازار کار و این چیزا.


الان که فکرشو میکنم میبینم حتی اینکه

استرس یه چیزی رو داشته باشی یعنی به خدا اعتماد نداری


یعنی خدایا من مطمئن نیستم تو از پسش بر بیای. پس نگران 

اینده م هستم.


دیگه از این به بعد توکل میکنم به خودش. اونه که مقدر کرده من چی باشم

و کجا باشم. پس خودشم کمکم میکنه.


همین :)


اگه میشد زمان به عقب برمیگشت 

یه سری کار ها رو نمیکردم. :)

نه به خاطر اینکه اشتباهند


به خاطر اینکه بعد از انجام اونا ی سری کارهای

سخت تر وارد عمل میشند و حتی بعضی وقت ها

زندگی کردن رو ازت میگرند.


با ارامش کتاب خوندن رو . یا بدون مشغله فیلم دیدن :)


- کار درستی بوده که از انجامش پشیمون باشید؟



یه خ شحالی کوچولو یعنی سر زدن ب ی دوست خیلی 

قدیمی و البته صمیمی.

میخوام بستنی بخرم برم خونشون :)


نظرتون؟


راستی امروز انتخاب واحدم درست شد :)

توسط یک انسان شریف و کار راه انداز :))


اینم میتونه ی خوشحالی کوچولو باشه .

یا شایدم ی خوشحالی بزرگ ^_^



اندکی می ایستم . چشمانم را میبندم و با تمام وجود بو میکشم.

بوی خورشت بادمجان و البته بوی سیب های رسیده ای

که همراه باد روی شاخه ها میرقصد .

ترکیب خوبی نیست :)

ولی لذت بخش است.

پس ناهار چلو خورشت بادمجان داریم :)

میخندم. ارام قدم میزنم.

صدای دلنشین آب ، و صدای به هم خوردن چند ظرف و 

شعر های کودکانه که 

روح هر مسافر خسته ای را ارام میکند.

زیر درخت چنار روبه روی خانه مان مینشینم.

انگار تنه ی صاف و اندکی زبر درخت ،  با

خستگی رخنه کرده در تک تک مفصل های کمرم مبارزه میکند.

و البته درخت همیشه برنده است. :)

درب خانه باز می شود

مادر است و لبخند زیبای همیشگی


:))



- بعدا نوشت: میخواستم یکم غر بزنم :) ولی گفتم یه متن

بنویسم و ذهنمو رنگی رنگی کنم :))




- بعضی وقتا گوشیاتونو پرت کنید 

یه طرف و ببینید کیا واقعا کنارتونن.


- یه سری چیزام واقعا اصلا مهم نیست.

مثلا یکی از بچه های دانشگاه میگفت ساعت ۴ صبح بیدار میشه

ارایش میکنه که ۶ صبح راه بیفته بیاد دانشگاه


بهش گفتم : جدا؟ من ۷ سوار واحد میشم ۷ و ده دیقه بیدار میشم میبینم 

تو واحد دارم تلگراممو چک میکنم


نکنید این کارا رو . با روح و روان من بازی نکنید :)


عصبی ام هنوز :)



دلم میخواست با مشت بکوبم تو دهنش :)

عزیزانم . یعنی اینقد سخته یه تیک از توی صفحه

شخصی دانشجو بردارید ؟


شاید بعضیا مثل بنده ی حقیر و ۲۶ نفر دیگه

به خاطر اشتباه شما گیر افتاده باشن.


هووووووف


- هیچ ربطی نداره ولی سالاد شیرازی دوست دارید؟؟؟


همین :)





اقا این چیزا که میگن عشق نیست که .

عشق ینی یه ملافه (ملحفه :) ) پهن کنی وسط پذیرایی

با یار روش بشینی و پشمک بخورید و بخندید و پشمک ها رو

به سر و صورت هم بمالید.

البته حتما ملافه رو پهن کنید قالی ها خراب نشن :دی

بعدش یه چایی بخورید پشمک زده نشید .

پشمک رو تو این گرونی میخواید بمالید تو سر و صورت هم؟؟؟

اصن پشمک زیادیشم خوب نیست قند میاره.

نه اصن ولش کنید هیچی .

یه لحظه رنگای ذهنم قاطی پاتی شد :))






لذت کار وقتیه که خودت با دستای خودت

خمیر نون رو میکوبی به دیوار تنور پر از آتیش

و گرمای آتیش دستاتو توی یه هوای

به شدت سرد گرم میکنه.

بعد دستت رو یکم خیس میکنی و بدون هیچ حفاظی

دستتو میبری توی تنور و جای خمیر که به دیوار تنور

چسبیده رو درست میکنی.


- اولین تجربه ی نون پختنم بود :))

- تا حالا نون پختید؟ ^_^


کاپشن کهنه ای به تن کرده بود و در سرما ی استخوان سوز

نجف آباد میلرزید . بسته های دستمال کاغذی را 

با دو دستش گرفته بود و جلوی بستنی فروشی های باغ ملی

به مردم التماس میکرد که از اون دستمال بخرند. 

هر از گاهی کنار یخچال های بستنی فروشی ها می ایستاد

و فارغ از اینکه باید دستمال بفروشد ، به بستنی های

رنگارنگ و باقلوا های خوشمزه نگاه میکرد.

چند سالش بود؟ . شاید ۸ و یا ۹ سال.  نمیدانم.

جلوی دختر چادر به سری را گرفت و گفت : خانم دستمال نمیخواهید؟

دختر نگاهی اندر محبت به او کرد و گفت : چرا.چند میدهی؟؟

پسرک ک انگار دنیا را به او داده بودند بالا پرید و گفت : دو تاش دو تومن

دختر ۵ هزار تومن از جیبش در اورد و همراه با یک باقلوا

و لبخندی سرشار از محبت گفت : هر چهار تا را بده . هزار تومن هم مال خودت



صحنه ایه که خودم با چشمام دیدم :)

و از نظرم یکی از زیباترین کار هایی بود که تا به حال از کسی دیده بودم.


- تا حالا از این کار های قشنگ کردید؟ :)


خیلی ارام فنجان چایی م را فوت میکنم و

کتاب مورد علاقه ام را میخوانم.

درب خانه باز میشود . چایی را خورده یا نخورده رها میکنم

و با لبخند به استقبال بهترین مرد دنیا میروم.

سفره را برایش پهن میکنم و ناهاری که با بیشترین دقت

ممکن پخته ام را به ظرافت در سفره میچینم.

دخترهای دوقلو مان را در اغوش میگیرد و 

همه سر سفره مینشینیم :))


اولین بار بود که به یه چالش دعوت شدم از طرف

روشنا‌خانوم :)


اولین چیزی که تو ذهنم اومد رو گفتم و نوشتم .


ولی چالش باحالی بود ^_^


همین :))




وقتی سال نوت توی حرم امام رضا تحویل میشه 

یعنی دیگه تو این سال خبری از غم و غصه ی بیخودی نیس:))


بابت نبودن این چند وقت معذرت

و اینکه نشد سال نو رو زود تر به همه تون تبریک بگم . 


حس و حال عجیبی دارم . غم و غصه نیست ولی انگار یه سری نفرت دیگه

به دلم اضافه شده . انگار این نفرت ها رو هم تلنبار شده ، رسوب کرده ،

سنگ شده .

نمیدونم چیکار کنم


- هنوز تو مشهدم :)) همه تون رو دعا میکنم


همین:)





اهم اهم سلام :)

دوست داشتم شب تولدم یه ذهن رنگی رنگی داشته باشم

و یه دل شاد ولی خب قسمت نبود

اتفاقا همه هم بهم تبریک گفتن . که البته نمیگفتن هم برام مشکلی نبود :)

چون دختر لوسی نیستم که به خاطر فراموش کردن تاریخ تولدم 

کلا ذهنم سیاه بشه :))


اما مساله چیز دیگه ای هست :))


راستی من خیلی ازتون معذرت میخوام که نتونستم این چند وقت پست هاتون رو 

بخونم . فعلا فقط پست میذارم تا یکم حالم بهتر بشه .

نمیدونم چه طلسمی داره که بیشنر ادما روز تولدشون غمگین هستن:))

  


و صد البته ببخشید که این پست با رنگ های وبلاگ نمیخونه :)

خودتون که میدونید بعضی وقتا رنگ خاکستری وجود ادم رو میگیره:)

البته خاکستری هم خودش یه رنگه :))



همین:)







خیلی سخته کسی که با فیلم دیدن زندگی میکرده و 

تنها چیزی که بهش ارامش میداده فیلم دیدن بوده ،

۳ هفته فیلم نبینه :))


امروز اولین روز دانشگاه آه تراژدی تلخ :دی

دو تا کانال تو تلگرام پیدا کردم که کتاب میذاره . هم صوتی هم پی دی اف.

 خودم که خیلی دوست داشتم هر کس میخواد بگه تا لینکش رو بفرستم براش :))


- حس خوب رو خودمونیم که بدست میاریم. :)) پس همیشه رنگی رنگی باشید .


- بهترین اتفاقی که تو عید براتون افتاد چی بود؟ :))


با کلی ذوق و شوق میرم لوازم تحریری سر کوچه مون.

یه عالمه وقت میذارم که کدوم دفتر از همه 

قشنگ تره .

بعد از اینکه انتخاب کردم و اوردمش خونه با یه عالمه

ذوق درشو باز میکنم تا بتونم افکارمو بریزم توش.


هر فکری.

چه خوب چه بد.

اخه بعضی وقت ها افکار خوب هم فکر ادم رو اشفته میکنند :))


ولی خودکار توی دستم خشک میشه. تمام انگیزه م یه دفعه 

تباه میشه :))


و بعد دفتر رنگی رنگی خوشگلم تغییر کاربری ( :)) ) میده 

و میره جزء دفتر های عادی و معمولی.


و این چرخه بار ها و بارها تکرار میشه . 

و در نهایت همچنان با یک ذهن اشفته در خدمتتونم :))


- از این دفتر های رنگی رنگی خوشگل دارید؟ ( البته اقایون فکر نکنم

رنگی رنگی انتخاب کنند:)) )



اقا وقتی تو یه جمعی ازتون تعریف میکنن 

دقیقا چه فیگوری میگیرید؟

۱. به افق خیره میشید

۲. سرتون رو میندازید پایین 

۳. لبخند ملیح میزنید

۴. روش خودتون رو دارید (تو نظرات بگید چ روشی دارید)


احساس میکنم با این تعریفی که استادمون ازم کرد 

و فیگوری که من در اون لحظه گرفتم

باعث بشه تا ۱۰۰ سال اینده از 

همه ی کسایی که ازم تعریف میکنن فرار کنم. 

کم مونده بود بچه ها با چاقو و شات گان بیفتن دنبالم :))


- عجیب دلمان هوس یک کتاب زیبا از طرف یک دوست رو کرده :)


- حال دلم بهتر شده :)))


چند وقت پیش رفته بودیم یه جای مقدس:)
 به دیوار تکیه داده بودم و به اونجای مقدس نگاه میکردم 
و تو اوج آشفتگی ذهنی بودم :)

یه خانم مسنی کنارم قران میخوند . چند بار نگاهش بهم افتاد.
میفهمیدم که نگاهش بهم افتاده ولی عکس العملی انجام نمیدادم.

فقط به اونجای مقدس خیره شده بودم و حالت صورتم اوج افسردگی 
رو نشون میداد:)

خانم مسن قرانش رو خوند و وقتی داشت میرفت زد رو شونم
و گفت : نگرانش نباش . درست میشه. به خودش توکل کن .

نا خود آگاه لبخند زدم . انگار خود خدا دست زده بود رو شونم
و با لحن یک خانم مسن گفته بود هوامو داره :))

- حال دلم داره رو به بهبودی میره:))
- جا های مقدس جاهایی هستند که وقتی میرید اونجا حال دلتون بهتر میشه.
یا بهتر بگم . جا هایی که خدا رو اونجا میبینی :))
این تعریف منه :)



فازتون چیه؟ 

اقایون متاهل ، خانومای متاهل


چرا خیانت میکنید؟؟؟ چرا طرف مقابلتون  رو دچار یه مرگ تدریجی میکنید؟

چرا زجر میدید همو؟ اگه هم دیگه رو نمیخاید چرا ادامه میدید؟

خانم های مجرد اقایون مجردی که با افراد متاهل دوست میشن

به نظرم خیلی پست اند.

به این فکر نمیکنید که چقدر ممکنه یه نفر رو ازار بدید؟

تمام دیوار های خونشو خراب کنید؟

مسئول تمام اشک هایی که اون زن میریزه 

یا تمام آه هایی که اون مرد از اعماق وجودش میکشه 

شمایید.



از حرف هایی که دوستم زد ناراحتم. دعا کنید برا 

حال دلش .

و اینکه شوهرش سرش بخوره به سنگ.


همین :)



عجیب ترین احساس زندگیم رو دقیقا الان

ساعت ۲:۱۲ دقیقه دارم تجربه میکنم.

چند وقت پیش رفتم پیش یه روانپزشک

وقتی باهاش صحبت کردم گفت که من یه نوع بیماری خفیف

بین افسردگی و حالت عادی دارم.

ینی بعضی مواقع افسرده ام و بعضی مواقع عادی هستم.

و بین این دو حالت نوسان میکنم.

خیلی برام جالب بود .

و البته ناراحت کننده :)

دارو نداد بهم. هیچی . گفت نیازی نیست

نمیدونم شاید اگه دارو داده بود الان خواب بودم

یا حس بهتری داشتم ولی 

چیزی که مهمه حسیه که الان دارم. بین زمین و هوا گیر کردم

دلم میخواد گریه کنم . برای چی ؟ نمیدونم:)



معذرت میخوام که ی مدت طولانی نبودم :)

دست خودم نیست . نمیتونم بعضی وقتا خودمو تحمل کنم.


بالاخره خاکستری هم یه رنگه :))


همین :)


اینقد نگید خسته ایم.

خسته ، من بودم که تخمه افتابگردون رو با پوست میخوردم و با 

اینکه از گلوم خون میومد ولی حال نداشتم بشکنمشون

و این شد که حدود ۱۰ سال تخمه افتابگردون تو خونه ما 

کمیاب و نادر بود


حالا فهمیدید خسته کیه؟؟؟ دیگه نگید خسته ایم خب؟؟؟


همین:)


اینقد نگید خسته ایم.

خسته ، من بودم که تخمه افتابگردون رو با پوست میخوردم و با 

اینکه از گلوم خون میومد ولی حال نداشتم بشکنمشون

و این شد که حدود ۱۰ سال تخمه افتابگردون تو خونه ما 

کمیاب و نادر بود


حالا فهمیدید خسته کیه؟؟؟ دیگه نگید خسته ایم خب؟؟؟


همین:)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها